Ma mare ghorbun
افسانه های یک گیله لوی
به روزگاری نه چندان دور، پسری می زیست زیبا روی و در آرزوی 6 فرزند دختر!
شبی به خواب دید دختری سپیدروی و زیبا گیسو.....
بامداد که پا به مدرسه نهاد، حکم انتقالی به دستش سپردند و چون پا در کلاس تازه نهاد، چشمش خیره ماند به زیباروی خواب دیشب....
و این شد آغاز یک دلدادگی!
پس از دو دختر، پسری پدید آمد؛ سپیدروی و رشک مادران، به راستی داماد که خواهد شد این نوزاد؟
زمان گذشت!
چو نوزاد دوسال و شش ماهه شد، بیماری از راه رسید و تشخیص نادرست و مرگ یک زیبا...
مادر، پژمرده و در آرزوی یک پسر....
سومین نوزاد: دختر
چهارمین..!
پنجمین..!
اینک زمان زایش ششمین نوزاد است!
مادر، به راز و نیاز که شاید جانشینی.....
پدر، چشم براه آرزوهای جوانی...
فتوای مادر: هیچ نوزاد دختری دیگر، پروانه ورود به خانه نخواهد داشت! یا پسر و یا؟؟؟
پدر: در کشمکش و ستیز با خویش! شادی همسر یا در آغوش فشردن آرزو؟ چه گزینش دشواری!
اینک سی ام دی ماه است!
همگان در بیم و دلواپسی.....
مبادا که دختر شود؟!
صبح دروغین به پایان رسید و آغاز سپیده دم راستین و گریه های یک نوزاد.....
پرستاران، هم آواز: دختر شاه پریان!
چه کسی باورش می شد که این نوزاد آدمیزادگان است؟
بی گمان ز افسانه ها برخاسته با این رخساره نرم و لطیف...
ماما در اندیشه، نوزاد بشست و لباس پوشاند و بی هیچ سخنی ز جنسیت، رخساره به مادر نمایاند.
مادر: خوشا به روزگار من، و این است پایان اندوه...
ماما: اگر دختر بود؟
مادر: کجاست مادری که مهر چنین زیبایی ز دل برون کند؟ به خدا که گر پسران روی زمین به من دهند، چنین دختری را ز کف نخواهم داد.
به فرمان مادر، به گهواره ای از پر قو نهادند، مبادا که بشکند این نوزاد شیشه ای....
زمان گذشت.
دو سال و شش ماهگی از راه رسید.
روزگار مرگ برادر!
گیله لوی به خواب ناز و بزرگان، سرگرم به خوردن پیله باقلا...
گیله لوی چشم گشود و عمه ز دلسوزی قاشقی آب باقلا به دهانش نهاد، مبادا که بشکند دل این پری افسانه ای!
زمان گذشت و گیله لوی ز جای برنخاست.
چو بر بالینش آمدند....
آنچه دیدند: نوزادی به رخسار زرد، در ستیز با مرگ....
اینجا لاهیجان است و بیمارستان 22 آبان.
پزشکان خشمگین: کودکی را آب پیله باقلا خوراندید بی آزمایش فاویسم؟
کودکی نیازمند خون؛ و خون ها رهسپار جبهه های جنگ!
روزگار جنگ است و کم خونی......
آن هم نه هر خونی!؟
او مثبت!
بی خونی به تب گرایید و تب به خودشکوفایی رسید و رکورد رشد را شکست....
چون ز مادر خون ستاندند و بازگشتند، افسانه کوچکی دیدند گرفتار لرزشی نگفتنی!
تشنجی شدید و پایان افسانه های شیرین.
نه تزریق خون، سود بخشید؛ نه شوک الکتریکی و نه...
پزشک، برفت تا گواهی دهد مرگ این افسانه را.
کیست آنکه باور کند مرگ یک افسانه را؟؟؟
در راه سردخانه، بانگی به گوش رسید: زنده شد!
یورش آرزومندان و شگفتی اندیشمندان.
پرستار: نمی خواهم خرافات بپرستم... دلیل علمی چنین زنده گشتنی چیست؟
پاسخ پزشک: معجزه!
دوستی پرسید: کجا رفت آن همه زیبایی؟؟؟
پدر: فرشتگان برای زیستن به سرای آدمی، نیازمند رخسار انسانی اند، نه رخسار افسانه ای.
مادر: چه زشت باشد و چه زیبا، دختر من است! دختری از نژاد گیل!
............
پی نوشت یک: که رستم یلی بوده در سیستان/ منش کرده ام رستم داستان
پی نوشت دو: گویند که دارندگان فرّه ایزدی، بارها ز چنگ مرگ می گریزند تا نشان دهند که در شمار جاودانگانند.
پی نوشت سه: می خواستم تارنمایم را ببندم، پس از نگارش، به یاد آوردم قرآن را و سوره بقره«چه کسی رنگ های خدا را بر شما حرام کرد؟ که شما بر بندگان خدا حرام می کنید» و خود را گفتم« چه کسی زندگی را برتو حرام کرد؟ که تو بر تارنمایت حرام کنی»